دوستان

امروز دوستام خیلی بهم لطف کردند. آ.س و صبا جان بهم زنگ زدند و کلی خوشحال شدم + اینکه آ.س. عکس عروسی برادرش رو که خیلی دلم می خواست ببینم برام فرستاد (ازت ممنونم). صبا جون از تو هم خیلی ممنونم تو همیشه بهم لطف داری ...

دیگه خبر خاصی نیست ... بجز کار خبری نیست ...

یک روز در دفترخانه

دیروز خوشبختانه برای اولین بار با آرامش کار کردم و به کارهام نسبتا رسیدم. بعد رفتم کلاس خودشناسی ... خواهر رقیبم رو هم تازه کشف کردم - نمی دونستم اینهمه مدت تو کلاسم بوده و خبر نداشتم- این بود که ناخودآگاه ولش نکردم ... کلی در مورد خواهر گرامیش (دخترک) تحقیق کردم ... تمام مدت کلاس هم به طور ناخودآگاه حواسم به خواهره بود که آیا دخترک به خواهرش رفته ... ؟ آیا اینقدر نمکین صحبت می کنه؟ آیا خنده هاش اینقدر موشیه؟ آیا ... ؟؟؟ ولی هی سبک سنگین که کردم خودم رو برتر دیدم. خدایا این حسادت چه که نمی کنه؟ واقعا فکر نمی کردم اینقدر حسود باشم ... ؟!؟!؟! بعد تو دلم گفتم همین دختره به (...) شاید بیشتر بخوره تا من ...

وای که چقدر دیروز کلاس بهم انرژی مثبت داد. یک تمرین این بود که همه پشتمون یک کاغذ سنجاق زدیم بعد کل کلاس برای هم نظر نظر نوشتیم رو کاغذها. هر شخصی برای فردی دیگه ... خیلی جو جالبی بود . یعنی هر کدوممون ۱۲ نظر دریافت کردیم ... کاغذرو که کندم کلی حال کردم ... چه نظرهای خوبی نوشته بودند برام ... خیلی ممنونشونم ...

 

هفته دیگه آخرین جلسه کلاسه و قراره بعد از کلاس یک مهمونی داشته باشیم. قراره هدیه بخریم هر کدوم یک چیزی درست کنیم ببریم + شیک و پیک کنیم. گمونم خوش خواهد گذشت.

امورز هم کار بی کار... رفتیم محضر برای خرید قطعی ملک ... یک صحنه مسخره ای بود ... پنج نفر فروشنده بودند و ما هم سه نفر خریدار ... + سه نفر همراه ... کلی فضای دفترخونه رو اشغال کرده بودیم. تازه کارمون گیر کرده بود یک جاش ... این بود که مجبور شدیم بنشینیم تا بنگاه دارمون بره نمی دونم چه اداره ای کارها رو راست و ریست کنه و برگرده ... خلاصه یک ساعت شد دو ساعت و دو ساعت شد سه ساعت و... خلاصه چهارساعت هم شد پنج ساعت ... اکثرا هم که خانم بودیم و پرچونه ... بحث غیبت باز شده بود اساسی و من هم که تازگیها فضول شدم و می خوام راز همه کسی رو بدونم در مورد دوستان تازه ام که فامیل این فروشنده ها می شدند سوال می کردم ... البته فقط اسمشون رو می گفتم و اونها تمام هفت جد و آباد طرف رو برام می گفتند مثلا مادرش دو تا شوهر داشته .... چی بوده و چی شده ... دختره اینطوریه و اونطوریه ... خلاصه من دهنم کلی باز مونده بود که وای ... ملت پشت آدم چیها که نمی گن ... تهش که دیدم اوضاع خطری شد به دفاع از دوستانم برخاستم . خلاصه ... کلی کاشته شدیم ... دیگه گرسنه مون هم شد و شیرینی رو زودتر از موعد باز کردیم و خوردیم و باز یک سری دیگه هم خوردیم ... بالاخره ساعت دو ظهر بعد از کلی بدبختی گره ها باز شدند و امضا ها رو دادیم. ماچ و بوسه کردیم ... همه کلی برام دعا و ثنا کردند و گفتند انشااله تو این خونه نامزدی می گیری و ما می آییم نامزدیت ... گمونم ما که رفتیم این محضردارها کلی نفس راحت کشیدند از دستمون ... هم کلی فضای اونجا رو اشغال کردیم و هم کلی پرچانگی و کلی هم از دستشوئیشون استفاده کردیم  ... کلی هم تازه چای خوردیم ... البته من یک کار مثبت هم انجام دادم و اون این بود که به رئیسم زنگ زدم و گفتم امروز سر کار نمی آم و اونهم با مهربانی گفت: اصلا نگران نباشید!

کمی درد و دل

دو روزه که خونه ام و نصفش رو خواب بودم. هم به خاطر مریضی و هم ناراحتی و بی حوصلگی ... این وسط فقط میتو هست که خوشحاله . خوشحاله چون من خونه ام و بهش بها می دم. می گردونمش و کلی بهش خوراکی می دم ... هر وقت بیدارم همش وبال گردنمه. ازم جدا نمی شه و مهربانانه منو نگاه می کنه. به خاطر گلوم همش آب جوش می خورم و با کمال تعجب دیدم وا ... اینهم دوست داره و به همون داغی می خوره. بعد شبی برای خودم سوپ پیاز درست کردم- خیلی البته بی مزه شده بود و به زور خوردمش- باز دیدم وا ... این کلیشو خورد و هی بشقابو می کشید طرف خودش. نمی دونم شکم طوطی ها چقدر مگه جا داره... ؟ به نحو باور نکردنی می خوره و همه چی هم می خوره بجز مواد غذایی قرمز رنگ.

 

صبح کوه نرفتم. موندم فردا جواب خانم معلم رو چی بدم؟ خوب راستش رو می گم که حوصله نداشتم و به تنهایی احتیاج داشتم. دیگه اونهم مطمئنا موعظه خواهد کرد. از اون بدتر تمریناتشو هم انجام ندادم. تو این هفته  نه تخلیه خشمی کردم و نه اینکه مهمونی گرفتم. گفته بود یک مهمونی با اعضای خانواده داشته باشیم. دیگه صبحی نشستم یک کاغذ گذاشتم جلوم و شروع کردم به نوشتن. دوباره هدفهای زندگیمو نوشتم تا یادم بمونه که چقدر دارم ازشون دور می شم نشستم برنامه ریزی کردم دوباره و شروع کردم در کل روز اجرا ... اما خوب چه کنم؟ دل آدم این وسط هی پر می کشه و می ره به ناکجا آباد ...

گردهم آیی

از شدت استرس مریض شدم. دیشب تو گردهم آیی داشتم از گلو درد می مردم و از دل پیچه به خود می پیچیدم ... هی تو دلم می گفتم باید مقاومت کنم تصمیم عقلائیم رو دیگه گرفتم و دیگه باهاش کاری نخواهم داشت و اگر زمانی باز بحث ازدواج شد می گم نه ... ما بهم نمی خوریم! تصمیم گرفته بودم دیگه نگاهش هم نکنم ... تا متوجه نظر منفیم بشه ... دلم نمی خواد بگذارمش سر کار ... اما باز به محض اینکه دیدمش زمام اختیار از دستم رفت باز به گرمی سلام دادیم با ابرو و اشاره ... و هر وقت همو نگاه می کردیم باز برای هم چشمی می زدیم یعنی صمیمیت ... باز خر شدم ... باز دیدم نمی تونم ازش چشم بردارم ... باز دیدم ناخودآگاه مواظب حرکات و رفتارهاش هستم ... اینکه چقدر تنهاست ... ؟ چرا ناراحته ؟ و چراهای دیگه ... باز می خواستم گپی بزنیم ولی جلوی خودمو خیلی گرفتم و موکول کردم به بعد ... تو دلم گفتم حالا زمان مناسب برای صحبت زیاده ... شاید طلسم رو بشکنم و منم زنگی بزنم ... هنوز نمی دونم ...

اون دختری که همیشه ازش یاد می کرد و می گفت تنها مانعی هست که باعث شده برای من نتونه رسمی بیاد جلو  دیشب شنیدم که نامزدی کرده. بحث نامزدیش همه جا پیچیده بود و من هم فضولیم گل کرده بود از دوستام در مورد قد و بالای دخترک گرفته تا مال و منالش و سفیدی و سبزه ایش می پرسیدم. تو دلم می گفتم آخیش این مانع هم که همش ازش یاد می کرد هم از سر راه برداشته شد ولی باز تو دلم می گفتم : تو که جوابت نه است پس چرا خوشحال می شی؟

بعد ناراحتیش رو ربط دادم به نامزد کردن اون دخترک. نمی دونم ... وقتی هم که دیدم زود و تنهای تنها از سالن خارج شد و رفت دیگه دیدم یک لحظه هم نمی تونم بمونم ... به برادرم گفتم پاشو بریم دیگه ...  حتی با دوستام خداحافظی هم نکردم. به خاطرش همه رو قال گذاشتم. دیشب نه با دوستام حرف می زدم و نه به درخواستهاشون پاسخ مثبت می دادم. پاک خل شده بودم. گمونم کلی دوستام رنجیده باشند ازم. وقتی هم که یکیشون غیبتش رو کرد و گفت چقدر جواده ... یک آمپری چسبونده بودم ... و ناخواسته کلی ازش دفاع کردم. گاهی تو دلم می گم صد رحمت به روحیات واخلاق دخترهای ۱۸ ساله ... واقعا باید خجالت بکشم که تو این سن اینطوریم و مثل این دختربچه ها رفتار می کنم.

این زوج کائناتیم هم که داره دردسر می شه. برگزاری و تدارک همه برنامه ها با اون بود (مثل همیشه). کارگردان و مجری هم طبق معمول خودش بود. اما برنامه دیشبشون رو دوست نداشتم. بعد از شام وقتی داشتم بشقابم رو رو پیشخون می گذاشتم اومد جلو و به گرمی و نرمی نظرم رو درباره برنامه ها پرسید و خواستم بگم خیلی بد بود ... گفتم گناه داره حالا تو ذوقش نزنم... این بود که گفتم بعدا می گم ... تو اون لحظه که برگشتم دیدم وای ...  (...) اومده نزدیکم گمونم اومده بود سلام و علیکی کنیم و بعد دیده من دارم با این زوج کائناتیم حرف می زنم سرشو گردوند و دور شد. دلم نمی خواست این صحنه رو ببینه. نمی دونم ولی احساس می کنم خیلی حسوده . خودش با صدنفر صمیمانه گپ می زنه ولی احساسم اینه که نسبت به طرفش رو این چیزها حساسه... بعد دیگه سرش رو انداخت اونطرف و رفت و نشد باهاش گپ بزنم. گمونم دلیل خل شدنم همین باشه ... بعدش هم که کلا رفت خونه ... از دست این زوج کائناتیم ...

 

باید باهاش حرف بزنم ... ببینم چشه ... موضعش چیه ... شاید چون اینقدر فاصله داریم (یعنی من اینقدر ازش فاصله گرفتم) نسبت بهش اینطوریم. شاید باید نزدیکتر بشم. هر وقت به هر کسی که دوستش دارم نزدیک بشم اونوقت دلمو می زنه و راحتتر فراموش می کنم. گمونم باید نسبت به اینهم همین روند رو پیش بگیرم تا از نظر احساسی هم ازش ببرم... وگرنه اینطوری نمی تونم فراموشش کنم ...

 

فردا می رم کوه ... یک جلسه از کلاس خودشناسیمون اونجا قراره برگزار بشه... بار اولیه که می رم کوه ... خیلی خنده داره نه؟