زندگی

تو هوای بارونی سر کار رفتن خیلی حال می ده. صبح کلی داشتم زیر چترم و زیر اون بارون تند حال می کردم که یکی از دوستان دوران دانشگاهمو دیدم. یاسمن گل بانو بود ... مجبور شدم تعقیبش کنم تا بهش برسم ... داشت وارد مهدکودکی می شد. محل کارش درست کوچه پایینی محل کار منه ... داد زدم یاسمن ... برگشت ... نمی دونم خوشحال شد منو دید یا نه؟ اما منکه خیلی خوشحال شدم ... مثل سابق آروم و کم و حرف و مهربان بود و البته با یک دنیا غم ... خلاصه بعد اومدم دفتر و چسبیدم به کار تا لحظه رفتن ... وقتی هوا اینطوریه خیلی بیشتر و بهتر کار می کنم ... مثل سابق تو راه برگشت برای خودم هله هوله خریدم و با اینکه می دونم تو اتوبوس خوردن این چیزها کار درستی نیست اما خوب ... اینکار رو کردم و البته کلی پفکی شدم ... دیگه زندگی به روال سابق ادامه داره و من غصه دار از اینکه کلاس خودشناسیم تموم شده ... اونجا بهانه ای بود که میون همکیشهام باشم ... برای لحظاتی فارغ از غم دنیا باشیم و ... اما خوب هر شروعی پایانی داره ... احساس تنهایی دارم ... دوست داشتم زودتر تکلیفم تو زندگیم مشخص می شد ... احساس می کنم داره دیر می شه یک چیزهایی ... نه اینکه دیر بشه اما خوب احساس می کنم دارم از زندگی عقب می افتم ... من الان باید بچه داشته باشم ... الان می بایست به علایقم رسیده باشم و یا اینکه تو مسیرش باشم ... خلاصه می بایست نصف زندگیمو کرده باشم اما خوب تازه اول راهم ... تازه دارم خیلی چیزها رو از نو شروع و تجربه می کنم و هی مسیر عوض می کنم ... به هر حال ... دعا می کنم ... برای آینده مملکت و خیلی چیزهای دیگه به خصوص برای تک تک دوستام  خیلی دوستشون دارم - همه دوستام رو ...

...

خرید ... خرید ... همش خرید ... یکیمون یک چیزی می خره و باز میبینیم چیز دیگری لازمه... باز مراسمی پیش می آد ... و باز بی لباسی و باز از نو خرید ... و این درحالی است که چند وقته با کسی آشنا شدم که حتی یک پلور نداره ... و دخترش یک لباس برای گرم شدن ... نمی دونم تا حالا و این همه مدت چطور زنده موندند و زندگی کردند؟ ... نپرسیدم هم ... ولی اون چیزی که الان می بینم بدبختی بیش از اندازه شونه ... هر کاری از دستم بربیاد براشون انجام می دم ... اما کمه ... از دست من یک نفر کار خیلی اساسی برنمی آد ... کمکهام نمی تونه سرنوشتشون رو تغییر بده ... باز همون محتاجی بودند که هستند ... انگار نه انگار ... تنها راهش اینه که اون آقا کاری پیدا کنه ... چند جا آدرس دادم ... نمی دونم نتیجه اش چی شد ... اما مشکلش خیلی اساسی تر از این حرفهاست ... تازه فهمیدم ... امیدش رو از دست داده ... خانواده اش هم همینطور ... امثال این ها تو مملکت ما زیادند ... تا حالا لمسشون نکرده بودم ... پای درد و دلهاشون ننشسته بودم ... اما حالا ...

 

حیوونها هم از طرف دیگه ... دغدغه خاطرمند ... خیلی دلم می خواست بیش از اینها می تونستم براشون کاری کنم ... دوست خوبم اینکار رو می کنه ... گروهی هستند که نهایت تلاششون رو می کنند ... وقتی کبوترنامه ها رو می خونم گاهی گریه ام می گیره ... از اینهمه تلاش ... اینهمه پشتکار ... کم کاری نیست این کارها ... که دست خالی و با مشکلات فراوان پناهگاهی راه بیندازی و حیوانات بی سرپرست رو نگهداری کنی ... الان به پتوی کهنه نیاز دارند ... + موکت کهنه + کاه و گونی ... هر کسی داشت و علاقه مند به کمک بود بی زحمت خبرم کنه پیک می فرستم تحویل بگیره ...

 

تعطیلات پایان هفته دوباره به سرعت تموم شدند و باز من نفهمیدم چی شد و به چی گذشت ؟ دو شبه می شینم پای طراحی اما ... نمی دونم چرا هر وقت می دونم می خوام یک چیزی رو برای شخصی بکشم نمی تونم و خراب می کنم کار رو ... یک جوری تصنعی در می اد ... اینه که گمون نکنم هیچ وقت تو زندگیم بتونم سفارش بگیرم . شدیدا نیازمند کشیدن یک کار خوبم ... این نقاشی نکردن خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشته ... همش احساس می کنم کلی چیز میز درونم انباشته شده که با نوشتن خالی نمی شم تنها راحش نقاشی و به خصوص طراحیه ... اما بدبختی طراحیم هم نمی اد و نقاشیم هم نمی آد ... چون مدتیه دست به قلم نشدم یک جورایی سختم شده ...

 

از فردا دوباره پیش به سوی کار ... و سرو کله زدن با رئیس محترم ...

 

 

نظم کاری

 

ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای جلوش ایستادم و هی خودمو توش دید زدم. خوشم می اومد از اینکه اینقدر چپل می شم. تصمیم گرفتم چند عکس از این حالتم بگیرم.

 

 

اینهم برخی از کارهای چهره دوسالانه:

 

 

 

رئیس محترم امروز دو بار اومدند و دفعه دوم با خودش یک مهمون اورده بود، نمی دونم گمونم دانشجوی دکترایی چیزی بود. اینقدر مودب صحبت می کرد که خنده ام گرفته بود. از این آدمهایی که یک کار کوچیکی که انجام می دند کلی با ادب و احترام و شمرده شمرده کارهاشون رو توضیح می دند به طوری که آدم می گه اااااه ... یارو چقدر کار کرده ...

خلاصه ... کلی کار می کنم این روزها ...

یک استادی داشتم که بیشتر از همه استادهام یادش می کنم. خیلی زیاد ... دکتر ممقانی ... می گفت: "نظم کاری نظم فکری می آره ..." خیلی بابت این جمله یادش می کنم. هر وقت دلم گرفته و فکرم شلوغه و در هم ریخته سعی می کنم کارهام رومنظم انجام بدم، اونوقت می بینم به طور خودکار خیلی حس خوبی به خودم پیدا می کنم و اعصابم راحت می شه.

خلاصه اینکه:                        ... نظم کاری، نظم فکری می آره ...

 

ریز ریز دارم می رم کارهای دوسالانه کاریکاتور رو می بینم. روزی یک ربع. تا هم کمردردم افزوده نشه و هم اینکه بتونم کارها رو هضم و جذب کنم ... امروز که داشتم کارها رو می دیدم رسیدم به یک آینه که قاب کرده بودند و کنار کارها زده بودند به دیوار از این آیینه ها که آدم رو دفورمه می کنه و به اصطلاح کاریکاتوری. یه ده دقیقه ای جلوش ایستادم و هی خودمو توش دید زدم. خوشم می اومد از اینکه اینقدر چپل می شم. تصمیم گرفتم چند عکس از این حالتم بگیرم.

 

 

اینهم برخی از کارهای چهره:

 

http://www.irstat.ir/Files/1605_1607_1585_1583_1575_1583_1589_1583_1602_1610.jpg

http://www.irstat.ir/Files/03122007027.jpg

http://www.irstat.ir/Files/03122007028.jpg

http://www.irstat.ir/Files/03122007029.jpg

http://www.irstat.ir/Files/03122007030.jpg

http://www.irstat.ir/Files/03122007031.jpg

 

 

  رئیس محترم امروز دو بار اومدند و دفعه دوم با خودش یک مهمون اورده بود، نمی دونم گمونم دانشجوی دکترایی چیزی بود. اینقدر مودب صحبت می کرد که خنده ام گرفته بود. از این آدمهایی که یک کار کوچیکی که انجام می دند کلی با ادب و احترام و شمرده شمرده کارهاشون رو توضیح می دند به طوری که آدم می گه اااااه ... یارو چقدر کار کرده ...

خلاصه ... کلی کار می کنم این روزها ...

یک استادی داشتم که بیشتر از همه استادهام یادش می کنم. خیلی زیاد ... دکتر ممقانی ... می گفت: "نظم کاری نظم فکری می آره ..." خیلی بابت این جمله یادش می کنم. هر وقت دلم گرفته و فکرم شلوغه و در هم ریخته سعی می کنم کارهام رومنظم انجام بدم، اونوقت می بینم به طور خودکار خیلی حس خوبی به خودم پیدا می کنم و اعصابم راحت می شه. خلاصه اینکه:

 

... نظم کاری، نظم فکری می آره ...

ضیافت

 

زندگی ادامه داره        حتی اگه تو نباشی

آره حتی اگه تو نباشی 

 

دیشب کلاس خودشناسی به خیر و خوشی تموم شد. البته ضیافت داشتیم تهش که چه ضیافت شلوغ پلوغی بود ... و مادرم چه خوب و تمیز منو جلوی ۷۰ نفر آدم ضایع نمود. هی ما آجر می چینیم و طبقه طبقه می ریم بالا بعد در چنین مجامعی مادرم می اد و با یک پتک همه رو می آره پایین. آره ... چه خوب هم ویران می کنه.

یک میز گردی بود که همه ۷۰ نفر دورش جا شدیم بعد خانم معلم خواست همراههامون رو معرفی کنیم و احساسمون رو نسبت بهش بگیم و بعد همراه هم نظرش رو نسبت به ما بگه. اونهایی که شوهرهاشون رو اورده بودند ما خوب می دونستیم که اصلا روابطشون با شوهرهاشون حسنه نیست و خودشون سر کلاس هر جلسه می نالیدند و کلی از شوهرها بد می گفتند ... اما نوبت به این ابراز احساسات جلوی جمع ۷۰ نفره که رسید یک رنگی عوض کرده بودند که نگو! قربون صدقه هم می رفتند و یکی دو تا هم که همو ماچیدند که بگن ما برای هم می میریم و از این صحبتها ... اونهایی هم که ماماناشون رو اورده بودند باز هر دو طرف از هم کلی تعریف و تمجید کردند و قربون صدقه هم رفتند. مادرها به دختر می گفتند تو امید منی... تو زندگی منی ... و ختره هم به مادره می گفت تو بهترین دوست و همراه من بودی و ... از این صحبتها ... خواهر و برادرها هم همینطور ... منم به همه گفتم که مادرم خیلی برام زحمت کشیده و ممنونشم ... صدام می لرزید احساس کردم مامانم از این حرفهام حالش بهم خورده و احساس کرده دارم تظاهر می کنه در حالیکه تظاهر نبود و واقعا نظرم این بود. خلاصه بعد نوبت مادرم که رسید کم نیوورد و با صدای خیلی بلند و شفاف فرمودند که دخترم منو خیلی اذیت می کنه ... حرف گوش نمی ده و ... بگیرید برید تا تهش ... خلاصه ملت یک خوشحالی شده بودند که نگو - یک کفی برای مادرم می زدند که نگو- دلشون خنک شده بود که یکی داره اینقدر منفی صحبت می کنه و باز نفهمیدم چی شد که اشکهام سرازیر شدند ... ای خدا ... این مادر ما به خدا قدرمو نمی دونه و یک روز پشیمون می شه - اما خوب حسنی که داشت اینه که از دیروز تا حالا باهام مهربون شده (!!!) انگار دلش خنک شده که بد منو به همه گفته و تخلیه خشم شده.

بعد مراسم هدیه شد که قرعه کشی بود و چشمهامون رو می بستیم و یک کادو برمی داشتیم به من یک آلبوم بچه رسید. آینده که نی نی دار شدم عکس نی نی رو می گذارم توش. اون دختری که اینو خریده بود کادوی منهم شانسی به اون رسید. یک خوشحالی شده بود ... می پرید ... خیلی خوشحال شدم که از هدیه خوشش اومده.

بعد شام خوردیم. اکثرا سالاد اورده بودند. بعد هم ریخت و پاشهامون رو جمع نمودیم و دسته جمعی رهسپار منزل شدیم.

زوج کائناتی من هم  گمونم دیشب دلش خنک شد که مادرم بدم رو گفت. حسم بهم می گفت دلش خنک شده. از نگاههاش چیزی نمی فهمیدم چون آدمیه که هیچی بروز نمی ده. آبدو خیار اورده بود (برای مسخره بازی) من متاسفانه دستپختشون رو نچشیدم چون حس آبدوخیار خوردن رو نداشتم. بعد نشسته بود با چه آب و تابی پیازچه برش می داد (هنری بود خیلی!) دیگه آخرش هم که تو مترو از هم جدا شدیم خداحافظی نکردیم. حوصله شو نداشتم. خوشبختانه از شر زوج کائناتی خلاص شدم. دست خودم نبود نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. این آدم خشم خفته منو بیدار می کرد.

سرزدن به دانشکده

همیشه زمانی که دانشجو بودم و یا بعدش وقتی مدتی در دانشکده مشغول کار بودم با خودم فکر می کردم که من هرگز نخواهم تونست از اینجا و در و دیوارهاش دل بکنم. همه چیم وابسته به اونجا بود ... از خونه مون هم بیشتر دوستش داشتم ... اما دیروز که با خودم حساب کردم دیدم بعد از مدتهای مدیدی دارم سر می زنم و چقدر فرق کرده بود ... همه جا گلدون گذاشته بودند و حتی یک جایی که دختر و پسرها می نشستند و جایی بود که به همه جا احاطه داشت و همو دید می زدند برای اینکه دیگه کسی نتونه بشینه گلخونه ای پر از گل ساخته بودند. خلاصه همه چیز خیلی تر و تمیز و مرتب بود (برخلاف اون دوران دانشجویی و کاری من)... سری به خانم ص. سردفتر ریاست زدم. مثل همیشه کلی با آب و تاب استقبال کرد و منو تو صد تا اتاق برد تا حرفهای خصوصیمون رو راحتتر بزنیم. همیشه بهم محبت داره و کلی از سلف برام بیسکوئیت گرفت. خیلی غمگین یافتمش ... و خیلی از حال و روز خودم نگران شدم که نکنه منم چند سال دیگه مثل اون بشم ... از اون غمهایی داشت که آدمهایی که ازدواج نمی کنند بهش دچار می شن. غم تنهایی ... بی کسی و ترس از آینده ای تنها و سوت و کور ... دلم کباب شد براش ... از صمیم قلب براش آرزو کردم که یک شخص مناسبی براش پیدا بشه و بتونه ازدواج کنه. هر چند که از بس نقش مادر مقدس رو در زندگیش بازی کرده و واقعا هم هستش ... بعید می دونم هیچ وقت بتونه تن به ازدواج بده ... نمی دونم والا ...

 

ظهری رفتم بالاخره برای روز شنبه هدیه خریدم.  امیدوارم قرعه به هر کی که می افته از این هدیه خوشش بیاد. یک کتاب از برایان تریسی به نام آینده خود را خلق کنید + یک شمع و جاشمعی بلوری به شکل ماهی + یک بسته شکلات. دیگه اجبارا طوری گرفتم که هم به درد دخترا بخوره و هم پسرها چون مشخص هدیه نصیب کی بشه.

 

 

زندگی ادامه داره

 

زندگی ادامه داره             

                            حتی اگه تو نباشی

                                                          اگر آشنا بمونی

                                                                                         یامثل غریبه ها شی

 

اول صبح رئیس محترم و معاون طبق قرار سه شنبه ها اومدند و من هم یک چای فوق العاده بدمزه براشون درست کردم. نمی دونم چرا این چاییه این مزه رو داشت. مزه علف می داد ... مزه این چایی های گیاهی ... گمونم حالشون بهم خورد چون نخوردندش ... خلاصه پاک آبروم رفت ... نمی دونم گمونم از قوریم باشه ...

بعد که تشریف بردند حسابی به کارها رسیدم. یکی پس از دیگری ... ظهری یک سر رفتم دنبال کادو ... آخه برای کلاس خودشناسی مون که جلسه آخرشه خانم معلم گفته باید یک کادو ببریم که ویژه جنسیت خاصی هم نباشه ... خلاصه موندم چی بگیرم ... هر چی می خوام بگیرم یا زنونه است یا مردانه ... گلدون و وسایل تزئینی و قاب و این چیزها که به درد پسرها نمی خوره و کلا علاقه ندارند ... فقط می مونه کتاب که اونهم خیلی سلیقه ای هست و نمی دونم چی بگیرم ... ؟

باید بجز کادو غذا هم ببریم و حتما حتما باید دست پخت خودمون باشه و با انرژی مثبت و محبت درستش کنیم. دیگه مامانم می خواد تقلب کنه (مامانم می خواد نه من!) می خواد خودش درست کنه و بعد سر کلاس بگیم که من درست کردم !!!