لوله کشی

امشب شب یلداست (این اسم راستی از کجا اومده؟) به هر حال ... غمگین اینجا نشستم ... هر وقت مراسم شادی می رم بعدش دچار غم بدی می شم. دیشب جشن بودم ... چه جشن شلوغ و خ ... ای بود. هزار و صد نفر آدم رو یکجا چپوندن شوخی نیست ... نه جای نشستنی ... نه چیزی ... ولی خوبیش این بود که اکثرا جوون بودند و من تا به حال اینهمه جوون یک جا ندیده بودم ... همه خوشگل و مامانی .... و البته شاید به قول برادرم لوس بودند ... دخترها مثل همیشه فکر می کردند خیلی خوشگل شدند و ملکه زیبایی اون شب اونهان ... و پسرها هم ... نمی دونم ... حس های اونها رو خیلی نمی شناسم ... منم گیس مصنوعیم هی تاب می خورد از پشت و می اوردم جلو که ملت متوجه مصنوعی بودنش نشن ... یک رفیقی وبال گردنمون شده بود که نمی دونستم چطوری باید از دستش خلاص بشم ... دختری مهربان ولی پررو و چاق ... که بدجوری بهمان چسبیده چند ماهیه ... و هی ما می خواهیم ازش دوری کنیم نمی شه ... خلاصه ... بگذریم ... اونی که می خواستم نبود اما طبق معمول رقبای سابق ما جلوی چشممان با اون لباس های بدن نما رژه می رفتند و نگاه های معناداری بهم می انداختند ... گمونم نگاهشون فاتحانه بود ...

 

فردا اوستا جمال و دستیارشون می آن دفتر ... دیروز کلی بیچاره شدم ... و جلسه بی جلسه شدم ... اینقدر به خاطر این جلسه ها ناشکری کردم که خدا یک لقمه ای گذاشت دهنمون آخر ... چه لقمه ای ... دیروز صبحی تو اون هوای برفی رسیدم دفتر دیدم برامون نوشته چسبوندند که لوله دستشوئیشون ترکیده است ... آب ساختمان قطع است به خاطر شما ... سریعا رسیدگی فرمایید ... تو دلم گفتم وای دردسر ! ... زنگیدم رئیس بی خیالم اونهم طبق معمول منطق عجیب و غریبش رو به کار انداخت و یک چیزهایی می گفت که آدم شاخ و دم در می اورد ... نمی دونم واقعا زنش منطقش به این می خوره ... من چنین منطقی رو تا حالا ندیدیم و نشنیدم ... خلاصه پیشنهاد کردم که به دلیل عدم امکان استفاده از سرویس بهداشتی دفتر مکان جلسه بیفته دانشگاه تهران - قبولید و من به همه زنگیدم و خلاصه اونجا جلسه تشکیل شد ... رئیس هم اومد و وسایل رو بردیم دانشگاه و ... و من تازه در جای خودم استقرار یافته بودم و داشتم برای چایی های داغ روی میز نقشه می کشیدم که زنگ تلفن نواخته شد که بیایید لوله تان را تعمیر کنید ... اهالی ساختمان به خاطر شما بیچاره شده اند ... رئیس محترم هم بهم گفت پاشو برو شیرفلکه رو ببند بیا ... با کمال پرروئی برگشتم گفتم نمی رم ... رفتن من می دونم فایده ای نداره ... انشااله ظهری تو مسیر ... اما باز خر شدم و گفتم باشه می رم ... و رفتن همانا و گیر افتادن تا ظهر همان ... اهالی ساختمان دونه دونه زنگ می زدند و هشدار که تعمیر بفرمایید آب نداریم ... خلاصه اوس جمال اومد و گفت کابینتها باید در بیان چون شیر فلکه اون پشته ... سرتونو درد نیارم ... کابینت رو در اوردند و .... بقیه اش نفهمیدم چی شد ؟ چون باید به مراسم جشن می رسیدم ... این بود که با اجازه رئیس اونها رو به حال خود وانهادم و اومدم خونه  ...

حالا به مدت چند روز بنایی و لوله کشی و این بدبختیها رو دارم ... نه آب دارم و نه سیستم گرمایی ... و باید پای این عمله بناها بایستم ... و البته سر این موضوع تو روی خانواده ام بایستم که می گن وظیفه تو نیست و اون وری ها هم می گن ما کار داریم  کلاس و درس داریم و خودت وایسا ... موندیم این وسط ... چشممان کور!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ع جمعه 30 آذر 1386 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.wxyz.blogsky.com

سلام
خب باید عرض کنم که ۳ موضوع جالب تو اینجا می بینم
۱- دختری که تو اتوبوسم پفکو بیخیال نمیشه ۲- طوطی ۳- کلاس خود شناسی...فک نمی کنی اینا یه جوری به هم مرتبطن----توجه شما رو جلب می کنم به اون مجسمه تنهای ته عکس طوطی جون بعلاوه کنتراست رنگ قرمز و سبزی --بال-- های طوطی جان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد