به دور از جماعت

عصر اومدم خونه دیدم مامانم اینها میتوی بیچاره رو تو توالت زندونیش کردند- البته یک پارچه هم کشیدند رو قفسش تا نفهمه کجاست ... فوری درش اوردم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بکنه ... چه کنم دلم می سوزه براش ...

 

دیروز تنهایی رفتم سینما ... من اصولا زیاد سینما نمی رم ... هر چند سال یکبار اونهم اگر یک فیلمی رو هی بگن خوبه ... خلاصه پیرمردهای تنها هم بودند ... دو تا پیرمرد ... که یکیشون یک نایلکس پر از تنقلات همراه اورده بود و اون دیگری یک بقل کتاب با خودش داشت ... دیگه بقیه زوج بودند ... خلاصه ... فیلمش تحفه ای نبود و من تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چقدر وقت تلف کنیه ... وقتی ملت می خندید متعجب شدم که آخه این حرفها و این صحنه ها که خنده نداره ... خلاصه ... نمی دونم مشکل از اونهاست یا از منه ... ؟ شاید من خیلی بی احساسم ... نمی دونم ...

 

فردا ظهری تا عصر دفتر جلسه است ... امروز زنگ زدم به همه یادآوری کردم و عصر تو راه برگشت شیرینی خریدم برای جلسه ... الان کنار دستمه و کم کم دارم وسوسه می شم یک ناخنکی بزنم ... ولی نه ... برام خوب نیست ...

پس فردا هم جلسه است ... خلاصه ... جلسه آی جلسه ... جلسه آی جلسه ...

 

هر جا می ریم جوابمون می کنند ... یا کلاه برداریه ... یا امروز برو فردا بیاست ... و یا اینکه می گن از ارائه خدمات معذوریم ... البته کاش به این مودبی می گفتند ... می گن نه ... انجام نمی دیم ... کاش کمی گرم می گفتند و با همدردی با سردی و مسخرگی تمام ... تو چشات هم نگاه نمی کنند ... نمی دونم آخه این چه جماعتی است که داریم ... بیست و چهارساعته یا دعوا می کنند یا فحش می دند یا کارهای خلاف می کنند ... یا فکر عیش و نوشند ... و وقتی هم که کار می کنند از جون و دل نیست و برای پوله ... تازگیها به این نتیجه رسیدم برای پول هم نیست خیلیهاش ... وگرنه وقتی پیشنهاد پول بیشتری بهشون می کردم می بایست قبول می کردند ... خلاصه نمی دونم به کدام سمت داریم پیش می ریم ... خدا به داد برسه ... شیطونه می گه بزنم به بر و بیابون ... تو یک ده کوره ای برم زندگی کنم به دور از این همه جماعت ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 07:22 ب.ظ

یه ده ولی اونجا هم آدم نداشته باشه چون آدمای هر دهی هم بالاخره یه جور دیگه ادیت می کنند پس بدن آدم خوب ده بدون آدم هم که ده نیست یه کویر یه جنگل یه جای برهوت دقیقا اونجایی که من می خوام ولی پاهام توی این اسفالت های دلگیر شهر گیره

حنا چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 03:04 ق.ظ

سلام. کلا نباید تو بهر آدما رفت چون نتیجه اش انقدر دلگیره که نگو...

قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین.......(رضا صادقی)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد